یک مغز متلاشی

من از کسانی نفرت دارم که حیله گری را حکمت . نا فرمانی را شجاعت .و یاوه گویی را حقیقت می پندارند

یک مغز متلاشی

من از کسانی نفرت دارم که حیله گری را حکمت . نا فرمانی را شجاعت .و یاوه گویی را حقیقت می پندارند

و گذشت....

من اینجام... 

نمیدونم چی شد که دلم خواست بازم بیام تو اینجا بنویسم  

شاید اونقدر حرف رو سینه ام سنگینی میکرد که این بهترین راه گفتنشون بود  

 

 

روزا همینجور میگذره حس میکنم پیر شدم.خسته ام یه خستگی عجیب که هر کاری میکنم راحتم نمی زاره.دلم میخواد تو آغوش یه نفر بخوابم میدونم اونوقت همه چیز درست میشه دیگه عاشق نیستم دیگه عاشق نمیشم وجودم پر از بی تفاوتیه .... 

دیگه به جای تو آینه ها رو میبوسم ...میدونم یه نفر پشت اون شیشه اس.یه نفر که گوش میکنه یه نفر که وقتی دستمو دراز میکنم سمتش میخواد دستمو بگیره ولی نمی  تونه  

دنیا اینجا با سرعت هر چه تمامتر میگذره.دیگه دلم برای هیچکس تنگ نمیشه  

دیگه خسته ام...دیگه دستم رو هیچ کس نمیگیره ...دیگه نفس هیچ کس رو پوستم نمیشینه  

و تو نیستی...و مهم نیست ...و گذشت  

دستام سرده فشارشون میدم انگار تویی که فشارشون میدی....و گذشت  

تو کنارمی...من بهت خیره شدم ...تو میپرسی "به کجا زل زدی؟"  و من بازم بهت خیره میشم اما تو چرا همش این سوالو تکرار میکنی؟؟؟ 

چرا نمیبینی؟؟؟تو اونجا نشستی ...و تو به من خیره میشی...و گذشت 

و تو به من میگی دیوونه....منو هل میدی...و میگذری 

چشمامو میبندم....و گذشت