-
و گذشت....
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1387 16:58
من اینجام... نمیدونم چی شد که دلم خواست بازم بیام تو اینجا بنویسم شاید اونقدر حرف رو سینه ام سنگینی میکرد که این بهترین راه گفتنشون بود روزا همینجور میگذره حس میکنم پیر شدم.خسته ام یه خستگی عجیب که هر کاری میکنم راحتم نمی زاره.دلم میخواد تو آغوش یه نفر بخوابم میدونم اونوقت همه چیز درست میشه دیگه عاشق نیستم دیگه عاشق...
-
پله پله تا خدا
پنجشنبه 16 فروردینماه سال 1386 02:05
وقتی نمیشه چطور می خوای درستش کنی؟ وقتی خدا تعیین می کنه که هرکس چطوری متولد بشه و چطور زندگی کنه انتخاب معنیش چیه؟ امروز میگه دوست داره فردا هاشا میکنه! وقتی ما نمی تونیم حتی بودن خودمون رو انتخاب کنیم؟ تو دنیای کثیفی که تمام آدما از سر و کول هم بالا می رن تا به بالا برسن! راستی اون بالا کجاست؟؟؟ ما می خوایم سر جای...
-
خدای من !
چهارشنبه 8 فروردینماه سال 1386 01:28
نشستی یه جا ... جایی که تو با تمام آدما همتون هستید ولی جا برای هیچ کس نیست ...حتی برای خدا. وقتی که سرتو میگیری بالا ...رو به آسمون تا حالا شده بگی خدا یه نگا بنداز رو زمین .اینجا هم صفایی داره. نمیای خدا؟ آخه چقدر میخوای تنها باشی؟ با یه مشت فرشته ی حمد گو؟ بیا اینجا! انقدر با صفاست! اینجا هیچ کس نمیگه دل خوش سیری...
-
این نوشته عنوان ندارد!
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1385 00:43
تمووووووووووووووووم شدمممممممم
-
دنیای من
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 14:23
دلم انقدر کوچک شده است که نه تو را و نه هیچ کس را دیگرنمیتواند در خود جای دهد دیگر از فاصله ها واهمه ای نیست دیگر از آن همه سردرگمی ها خبری نیست دیگرنه به تو می نویسم نه به هیچ کس این جا فضای من است اینجا فقط و فقط دنیای من است !!